به گزارش مشرق به نقل از فارس، انگار عادتمان شده که وقتی اسطورهای به تاریخ پیوست تازه یادش بیفتیم و قهرمانیهایش را پس از کوچش از این دنیا در بوق و کرنا کنیم و بگوییم که ای وای بر ما، عجب فرشتهای بود فلانی و نشناختیمش! شاید هم این موضوع دیگر جزیی از فرهنگ ما شده و خورده گرفتن بر آن را باید استغفار کرد!
******
عکسی که در اهواز کنار کارون گرفته شد
*پیرمرد 105 سالهای که 66 ما سابقه جبهه دارد
روزی که دزدی آمد و سنگی انداخت، پیرمرد توانش، طاق شد و کهولت سن را فراموش کرد و دو سال تمام التماس کرد تا اجازه صادر کنند به جبهه برود و ضرب شستی به دشمن نشان دهد؛ دست آخر هم که اصرارهایش راه به جایی نبرد، مقابل بسیجی مسئول ثبت نام ایستاد و یقهاش را گرفت و گفت "اگه نذاری برم جبهه اون دنیا سرپل صراط جلویت را میگیرم!" و همین شد مقدمه رفتنش به جنگ...
«صفرقلی رحمانیان»، پیرمرد 105 ساله فسایی است که شاید به درست، لقب «بابا بزرگ جبهه» را برایش برگزیدند؛ او در دوران جنگ هم با بیش از 70 سال سن یکی از پیرترین رزمندگان جبهه بود؛ حالا باباصفر حسابی سنو سالش بالا رفته، اما هنوز در میان ماست و البته رزمنده مانده! و هنوز هم وقتی اسم رفقای شهیدش را میشنود، اشک میریزد و از دورن میسوزد.
*سرباز رضاشاه بود و نماز شب میخواند
«حاج علیرضا رحمانیان» رزمنده و جانباز دفاع مقدس فرزند این پیر دلاور است؛ او درباره پدر میگوید: حاج صفرقلی متولد 1285 است؛ او در زمان رضا شاه سرباز بوده است اما در آن دوران به دلیل نماز خواندن و روزه گرفتن بارها توبیخ شده؛ پدرم در دوران سربازی نماز شب میخوانده و حدود 80 سال نماز شب ایشان ترک نشد؛ به دلیل همین روحیات مذهبی، در دوران سربازی بارها پدرم را شلاق زدند و حتی به او هیچ مرخصی ندادند و دو سال تمام در شیراز به سر برد.
*آن روز که امام را شناختیم
پدرم مقلد مرحوم آیتالله «آیتاللهی» بود و به راهنمایی و رهبری او یکی از مبارزان جدی رژیم و یک فرد مذهبی و متعصب بود؛ وقتی ایشان فوت کرد، فرزند آقای آیتاللهی اعلام کرد هر که مقلد پدرم است، از امروز مقلد آقای خمینی باشد و آنجا بود که ما برای اولین بار نام امام را شنیدیم؛ بعدها پدرم رسالهای از ایشان را به خانه آورد که البته به دلایل امنیتی نامی از امام روی جلد آن نبود.
*نان حلال و ارادت به اهل بیت رمز موفقیت پدرم بود
حاج صفرقلی دامدار و کشاورز است و با نان کارگری 10 فرزند را سر و سامان داده است؛ فرزندانی که همگی در تدین شهرهاند. حاج علی با اشاره به شیوههای تربیتی پدرش ادامه میدهد: پدرم همیشه نمازش را اول وقت میخواند و برایش فرقی نداشت که در مراسم عروسی است یا عزا؛ و ما را هم با این فرهنگ و تعصب بارآورد و با اعتقاد کامل میگویم در طول عمر پربرکتش یک لقمه شبههناک برای فرزندانش نیاورد؛ نکته دیگر ارادت پدرم به اهل بیت (ع) است، در منطقهای که ما زندگی میکنیم، منزل ما یکی از معدود خانههایی بود که در ایام خاص و مناسبتهای مذهبی به ویژه عاشورا و اربعین حتماً هیئت و نذری داشت.
پدرم نفر دوم از راست؛ با اینکه 70 سال سن داشت اما سرشار از شور بود؛ این عکس در هنگام اعزام بسیجیان و پاسداران فسا به جبهه گرفته شده
رحمانیان به حضور پدر در جبهه اشاره میکند و میگوید: پدرم 66 ماه سابقه جبهه دارد؛ او در دوران جنگ با لشکر فجر، لشکر المهدی و تیپ یونس استان فارس به جبهه اعزام شده است.
*پدرم ما را برای رفتن به جبهه تشویق کرد/میگفت امام را تنها نگذارید
حاج علی خودش همرزم پدر بوده است؛ او سالها سابقه حضور در جنگ و 20 درصد جانبازی دارد؛ قدری زودتر از پدر در جنگ شرکت داشته است و البته به تشویق پدر؛ اما وقتی پدر عزم جبهه کرد، به کرات پا به پای پدر مهیای جهاد شد؛ او جوانی 17 ساله بوده که به همراه پدر 70 سالهاش پا به عرصه نبرد میگذارد؛ خودش میگوید: وقتی به جبهه رفتم هنوز محاسنم درنیامده بود و ادامه میدهد: ما 3 برادر و 7 خواهریم و هر سه برادر در جبهه بودیم که در اعزام هر سهمان، پدرم مشوق و محرک اصلی بود و با همان زبان ساده خودش به ما میگفت «امام خمینی همان امام حسین است؛ او را نباید تنها بگذاریم». وقتی خودش هم عزم جبهه کرد، به شناسنامهاش نگاه میکردند نه چهره و روحیه بالایش و وقتی میدیدند سن او بالاست، اجازه اعزام به حاجی نمیدادند؛ اما بالاخره با اصرار به جبهه آمد.
*نصیحتی که شب عملیات پدر در گوشم زمزمه کرد
حاج علی به خاطرهای از عملیات خیبر اشاره میکند و ادامه میدهد: در این عملیات من فرمانده گروهانی بودم که پدرم در آن بود؛ شب عملیات حرکت کردیم و به نقطهای رسیدیم که حدود 20 متر با عراقیها فاصله داشتیم؛ همه روی زمین دراز کشیده بودیم و منتظر دستور حمله، که پدرم در گوش من گفت «اگر ترسیدی و سر جلو نرفتی، حلالت نمیکنم»! یعنی در لحظهای که خون و خطر و آتش است و خودت را در یک قدمی مرگ میبینی و فضای جنگ و درگیری است، چنان مرا به جلو هل میداد که ذرهای فکر دیگری به ذهنم راه ندهم.
گاهی به شوخی به پدرم میگفتند مثلاً پسرت شهید شده، اما انگار نه انگار اتفاقی افتاده است؛ میگفت «امانتی را که خدا داده بود، به او برگرداندم» و همه اینها به روحیه مذهبی و نان حلال خوردنش باز میگرد.
پدرم در کنار شهید علیرضا اهوار، شهید رهنورد، شهید سلیمانزاده که چفیه به گردن دارد (که بسیار دوستش داشت)، جانباز سلیمانزاده و نفر نشسته رئیس آموز و پرورش اقیلد است که شهید شد
*پدرم دوست دارد خانه آخرتش در شلمچه بنا شود
مدتی در شلمچه در ایستگاه حسینیه بودیم و نزدیک سه راهی شهادت سنگری داشتیم؛ هوا هم گرم بود و پدرم به دلیل گرما نمیتوانست در سنگر بماند، به همین دلیل بیرون از سنگر به نماز شب میایستاد، وقتی اعتراض میکردیم، میگفت «من خودم را به خدا سپردهام و هیچ ترکشی به من نمیخورد»؛ پدرم همیشه میگفت «خوزستان همه ایران است و همه ایران خوزستان».
حالا نیز با اینکه پدرم با بیماری دست و پنجه نرم میکند، اما هنوز با یاد دوستان و همرزمان شهیدش و جوانانی که خود آنها را از زیر قرآن رد کرده بود، اشک میریزد؛ به ویژه شهید «سلیمانزاده» که پدرم او را برادر خودش میداند؛ و همیشه آرزو دارد بعد از فوتش او را در شلمچه به خاک بسپارند.
*پدرم میگوید «ولایت قطبنمای دین است»
حاج علی با تأکید بر روحیه ولایتپذیری پدر با بیان اینکه پدرم همه دیناش را از ولایت دارد، میگوید: خاطرم هست پدرم در جبهه با همه بیسوادیاش جمله حکیمانهای داشت؛ میگفت «ولایت، قطبنمای دین است؛ چطور در جنگل با قطبنما راه را پیدا میکنیم؛ در زندگی هم راه را از طریق ولایت باید پیدا کرد»؛ الان هم به ما میگوید اگر خدایی نکرده برای انقلاب اتفاقی افتاد باید همهتان بروید دفاع کنید؛ گاهی به او میگوییم که شما دیگر پا نداری و نمیتوانی تکان بخوری؛ چطور میگویی میروی؛ میگوید «خب میتوانم بروم آنجا بنشینم و رزمندهها را تشویق کنم و بگوم بروید از اسلام دفاع کنید».
پیش از انقلاب در جهرم نماز جمعه برگزار میشد و پدرم در جوانی با پای پیاده 40 کیلومتر راه را طی میکرد تا به نماز جمعه برود؛ و هرگز این فریضه از او ترک نشد و تا لحظهای که میتوانست راه برود و بیمار نشده بود، حتماً در نماز جمعه شرکت میکرد.
او به هر چیزی که از دین میدانست، عمل میکرد؛ مثلاً محال بود شب ایستاده آب بخورد؛ اگر مکروه یا مستحبی را میشناخت، مکروه را انجام نمیداد و به مستحبات بسیار مقید بود؛ حالا واجبات که دیگر جای خود را دارد؛ بیماری او هم در راه همین مستحباتش بود که موجب شد زمین بخورد و لگناش بشکند؛ بالاخره هر که در این بزم مقربتر است؛ جام بلا بیشترش میدهند.
*دعای مقام معظم رهبری در حق پیرترین رزمنده دفاع مقدس
الحمدلله با اینکه بعد از بیماری دیگر توان راه رفتن نداشت و روی ویلچر مینشیند، اما هم مکه رفته و هم عتبات را زیارت کرده است؛ پدرم به عنوان پیرترین رزمنده دفاع مقدس به مقام معظم رهبری نیز دیدار داشته است؛ که در آن دیدار دست حضرت آقا را میبوسند و آقا هم پیشانی او را میبوسند و میفرمایند «خداوند شما را تا انقلاب حضرت مهدی حفظ کند».
پدرم در زیارت عتبات
*نادر دریابان در شناساندن پدرم به مردم نقش مهمی داشت
خدا رحمت کند آقای نادر دریابان را که گرد غفلت را از ذهن مردم درباره پدرم زدود و بیشترین نقش را در شناسایی پدرم داشت؛ خاطرات پدرم را منتشر کرد و پیگیر چاپ تمبر یادبود پدر بود؛ جالب اینکه زمانی که مرحوم دریابان مسئول موزه دفاع مقدس خرمشهر بودند، برای پدرم غرفهای درست کرد و او را معرفی کرد، اما بعد از رفتن او گویا آن غرفه را هم برداشتند اما از همه مهمتر این است که تمبر یادبود پدرم در موزه آستان قدس رضوی زیر سایه امام رضا (ع) است؛ حاج علی با طبع زیبای شاعریاش یک دوبیتی نیز برای مرحوم دریابان سرود که برایمان قرائت کرد:
از نوادر بورد نادر، یاد احساسش به خیر
یارمردان بود نادر، یاد زیبایش به خیر
با شهیدان بود نادر، یاد عکسهایش به خیر
دردشهرش داشت نادر، یاد اخبارش به خیر
*دو خواهرم عصای دست پدر شدهاند
دو خواهرم، مریم و فاطمه در کنار پدرم
همسر حاج صفرقلی سالها پیش به رحمت خدا رفته است و از روزی که پدر در بستر بیماری افتاد و دیگر نتوانست روی دو پای خود بایستد، دو دخترش «مریم و فاطمه» عصای دست بابا شدهاند؛ حاج علی میگوید: شنیدن کی بود مانند دیدن؛ زحمتی که دو خواهرم برای پدر میکشند به زبان آسان است، آنها به خاطر عشق به پدرم قید ازدواج را هم زدهاند و تمام وقتشان را برای او گذاشتهاند. به خصوص که باید تا صبح کنار پدرم بیدار بمانند. مریم که خواهر بزرگتر است، در مدرسه ادبیات تدریس میکند اما حاج علی میگوید: معجزات خدا در حق خواهرم این است که با حجم کاری که در خانه دارد، به درسش و کلاسش هم میرسد.
*دیگر کسی از پیرمرد باصفای جبههها سراغی نمیگیرد
این رزمنده دفاع مقدس البته دل پردردی هم دارد، از این روزهای پدر که حسابی تنها شده است؛ میگوید: از وقتی که پدرم کسالت پیدا کرد، دیگر کمتر کسی سراغ او را میگیرد؛ حتی گاهی ما فرزندان هم در حقش کم لطفی میکنیم، اما دوستان و افرادی که او را میشناسند هم دیگر مانند سابق سراغی از پدر نمیگیرند؛ بالاخره هر چه باشد او یکی از گنجینههای دفاع مقدس است.
حاج علی گلایههای دیگری هم داشت که خواست ناگفته بماند و به همین بسنده کرد که: واقعاً شعار زیبای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تکریم ایثارگران در عمل جایی ندارد؛ ما برای خدا و انجام تکلیف به جبهه رفتیم و خجالت میکشیم از اینکه بخواهیم ذرهای این نعمت خدا، سوء استفاده کنیم، اما گفتهاند «العاقل یکفی بالاشاره»؛ حقیقتاً وقتی میبینیم برخی مشکلات را با فلان مسئول درمیان میگذاریم و او اصلاً در این فضاها نیست، شأن خود نمیدانیم که بخواهیم این ماجراها را بیشتر تکرار کنیم